hamed hashemi
برایت از طلا تختی ، مسیری رو به خوشبختی دعا کردم !!!
در شهری که من به دنیا آمدم زنی با دخترش زندگی می کرد و هر دو در خواب راه می رفتند. یک شب که خاموشی جهان را فراگرفته بود ، آن زن و دخترش که در خواب راه می رفتند در باغ مه گرفته شان به هم رسیدند. مادر به سخن درامد و گفت:"تویی، تو ، دشمن من! تویی که جوانی مرا تباه کردی و زندگی ات را بر ویرانه های زندگی من ساختی! کاش می توانستم تورا بکشم!" پس دختر به سخن درامدوگفت:"ای زن منفور و خودخواه و پیر ! که راه آزادی را بر من بسته ای! که می خواهی زندگی من پژواکی از زندگی بی رنگ خودت باشد! ای کاش می مردی !" در آن لحظه خروسی خواند وهردو از خواب پریدند، مادر با مهربانی گفت:"تویی عزیزم، پاره ی تنم؟" ودختر با مهربانی پاسخ داد:"بله ! مادر عزیز تر از جانم!" و یکدیگر را از فرط صمیمیت در آغوش گرفتند... ( جبران خلیل جبران)
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |