نوشته ی یک نویسنده ی بزرگ


hamed hashemi

برایت از طلا تختی ، مسیری رو به خوشبختی دعا کردم !!!

در شهری که من به دنیا آمدم زنی با دخترش زندگی می کرد و هر دو در خواب راه می رفتند. یک شب که خاموشی جهان را فراگرفته بود ، آن زن و دخترش که در خواب راه می رفتند در باغ مه گرفته شان به هم رسیدند. مادر به سخن درامد و گفت:"تویی، تو ، دشمن من! تویی که جوانی مرا تباه کردی و زندگی ات را بر ویرانه های زندگی من ساختی! کاش می توانستم تورا بکشم!" پس دختر به سخن درامدوگفت:"ای زن منفور و خودخواه و پیر ! که راه آزادی را بر من بسته ای! که می خواهی زندگی من پژواکی از زندگی بی رنگ خودت باشد! ای کاش می مردی !" در آن لحظه خروسی خواند وهردو از خواب پریدند، مادر با مهربانی گفت:"تویی عزیزم، پاره ی تنم؟" ودختر با مهربانی پاسخ داد:"بله ! مادر عزیز تر از جانم!" و یکدیگر را از فرط صمیمیت در آغوش گرفتند... ( جبران خلیل جبران)



نظرات شما عزیزان:

ساقی
ساعت1:38---21 اسفند 1389
سلام مطلب جالبی بود اگر بازم مطلبی از خلیل جبران داشتی بذار چون نوشته هاش جالب بود. ممنونم که به وبلاگم سر زدین شرمنده ام از این همه آیا میدانید .خوشحال میشم اگر بازم بهم سر بزنید.پاینده باشید.

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در جمعه 20 اسفند 1389برچسب:,ساعت 23:45 توسط حامد| |


Power By: LoxBlog.Com